از خواهش لبهاي او بي تاب شد آب
از شرم آن چشمان آبي آب شد آب
وقتي که خم شد نخلها يکباره ديدند
لبخند زد مَرد و پر از مهتاب شد آب
آنقدر بر بانوي دريا سجده ميکرد
تا در قنوت آخرش محراب شد آب
زيباترين طرح خدا بر پردهها رفت
وقتي ميان دستهايش قاب شد آب
يک لحظه با او بود اما تا هميشه
از چشمهاي تشنهاش سيراب شد آب
آن تيرها، شمشيرها باريد و باريد
توفان گرفت و گرد او گرداب شد آب
تير آمد و ... از حسرت مشکي که ميمرد
مرداب شد، مرداب شد، مرداب شد آب
شاعر:قاسم صرافان
- چهارشنبه
- 14
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 16:57
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه