وقتش رسیده است که پر در بیاوری
از راز خنده ی همه سر در بیاوری
وقتش رسیده است که با روضه های خشک
اشکی ز چشم چند نفر در بیاوری
وقتش رسیده است که موسی شوی و باز
از نیل تا فرات جگر در بیاوری
خود را به روی تیغ کشاندی که جنگلی
از زیر دست های تبر در بیاوری
تو یک تنه حریف همه می شوی و بس
از این قماط ، دستی اگر در بیاوری
تو از نوادگان مسیحی ،بعید نیست
از خاک ،مشک تازه و تر در بیاوری
در این کویر خار گل انداخت گونه ات
گفتی کمی ادای پدر در بیاوری
لب میزنی به هم که بخوانی ترانه ای
اشکی به این بهانه مگر در بیاوری
- پنج شنبه
- 15
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 13:34
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه