درد من بی یاریست
نه علم داری ماند نه مرا یاری ماند درد من بی یاریست
نه سپه داری ماند نه وفـاداری ماند درد من بی یاریست
رفتـه عبـاسم روح احساسم
جانِ من دیدم از پیکرم رفت
بی علـمـدارم بی سپـه دارم
پیشِ چشمانم سرلشکرم رفت
در کـنـار آب تشنه لب بی تاب
ساقیِ لشکر آب آورم رفت
یـارِ بی دسـتم رفته از دستم
آن عزیزِ از جان بهترم رفت
نه علم داری ماند نه مرا یاری ماند درد من بی یاریست
نـورِ چشـمانم راحـتِ جـانم
نو گُلِ باغم شهـزاده اکبـر
مرد میدان بود اهل پیمان بود
رفت و من ماندم بی یار و یاور
طفل خاموشم رویِ آغـوشـم
مثل گل گردید نورسته پرپر
دل دگرگون شد دیده ام خون شد
غنچه را دیدم در خون شناور
نه علم داری ماند نه مرا یاری ماند درد من بی یاریست
دسته گل هایم بـاغ زیبـایـم
یک به یک رفتند با سرفرازی
حــُرِ نـام آور قاسـم و جعفر
کشته گردیدند با یکّه تازی
مُصعب و عابس مسلم و حارث
غرق خون گشتند با دلنوازی
شیـرِ میدانـم آن دلـیـرانـم
رفتن و ماندم با قومِ تازی
نه علم داری ماند نه مرا یاری ماند درد من بی یاریست
725
نه علم داری ماند نه مرا یاری ماند درد من بی یاریست
نه سپه داری ماند نه وفـاداری ماند درد من بی یاریست
بی بــرادر ها بی دلــاور ها
مانده ام تنها با یک سپاهی
درد بی یـاری داغ بسـیـاری
دم به دم آید از سینـه آهی
بعـد یـارانـم سر به دارانـم
تشنه لب دوزم هر سو نگاهی
کس نمی بینـم اهـل آئـینـم
تا نمایـد از من دادخـواهی
نه علم داری ماند نه مرا یاری ماند درد من بی یاریست
گرچه دلتنـگم عـازم جنـگم
یک نفر تنها با ده هـزاران
می روم میدان بر سر پیمـان
رو به رویم با خیلِ سواران
تیغه ها بر کف نیزه ها در صف
بر سرم بـارد مانند بـاران
وَه چه دلسنگند غرق نیـرنگند
الامان از این سرنیزه داران
نه علم داری ماند نه مرا یاری ماند درد من بی یاریست
من که بی یارم تا نفـس دارم
می زنم شمشیر در راه ایده
من که تنهایم شـاهِ غم هایم
می دهم جان و سر با دو دیده
عاقبت پـرپـر از دم خنـجـر
شد به خاک و خون بی سر تپیده
سروری بر گو حـرف آخر گو
عشق ما باشد آن سر بریده
نه علم داری ماند نه مرا یاری ماند درد من بی یاریست
شاعر : محمدرضا سروری
- سه شنبه
- 28
- شهریور
- 1396
- ساعت
- 3:16
- نوشته شده توسط
- علی کفشگر فرزقی
- شاعر:
-
محمدرضا سروری
ارسال دیدگاه