کرب و بلا قصّه ای از پیچ و خم گیسوی تو
چشمه ی خورشید تویی؛ کرب و بلا سوسوی تو
آه مبادا به جفا سر ببرندش ز قفا
کرب و بلا، کرب و بلا، کرب و بلا، آهوی تو
ماه شکسته است دلش، آه ز مشک خجلش
آمده تا یک نفسی تازه کند پهلوی تو
کودکی آشفته تر از چادر غارت شده ای
خیمه ندارد؛ چه کند... می دود اینک سوی تو
بند به دستان علیّ بن حسین بن علی
کیست به دادش برسد؟ باز مگر بازوی تو
در دل شب کوه نشسته به نمازی که تویی
سر بگذارد مگر از غصّه روی زانوی تو
- پنج شنبه
- 15
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 13:57
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه