• جمعه 2 آذر 03


شعر حضرت عباس(خورشید روی خویش نهان کرده در نقاب)

1445
1

 خورشید روی خویش نهان کرده در نقاب
شرم است در رُخ اش که برون آید از حجاب
شب بود و مرد آب رسان گریه می نمود
می گفت : تشنه اند یتیمان غرق خواب
وقتی که پرده های سیاهی کنار رفت
تیغ برنده دید و لبِ تشنه و سراب
چشمان پر ز اشک برادر نظاره کرد
می دید خیمه گاه عزیزان خود خراب
می دید « زینبی » که پر از غصّه بود و غم
یک خواهری که داشت نگاهی پُر التهاب
گفتا چه جای ماندن و اینجا نشستن است
باید برای آب رساندن کنم شتاب
از جا بلند گشته و مشکش به روی دوش
حالا نهاده است دگر پای در رکاب
فر یاد زد کسی که دگر جای غصّه نیست
عباس رفته است به یاری مشک آب
می تازد آن سوار علمدار صف شکن
رخشنده است چهره ی او چون طلای ناب
بر خاک می فکند پلیدی به ضرب تیغ
می گفت خاک را که تو امروز کن حساب
شطّ فرات دید و ننوشید آب را
گفتا که تشنه است برادر چو من به آب
مشکش پر آب کرد ولی در میان راه
تیری به مشک خورد و دل سنگ شد کباب
دیگر نبود یاور دلسوز دیگری
او را کند به نام مهِ هاشمی خطاب
دستی نداد جرعه ی آبی به دست او
انگار مُرده مَردی و انگیزه ی ثواب
آنجا کسی به بال کبوتر نکرده رحم
از هم گشوده پنجه ی درنده ی عقاب
تاریخ هم ندیده به خود از زمان دور
لب تشنه ای شهید ولی در کنار آب
وقتی سکینه گفت عمو مشک آب کو
دیگر نیامد از لب آن مرد حق جواب
با مشک پر ز آب نیامد ولی چرا
اسبی رسیده است به یک خیمه ی خراب
یعنی شهید گشته ابوالفضل صف شکن
سقّای عشق گشته و می آورد شراب
 

  • پنج شنبه
  • 15
  • فروردین
  • 1392
  • ساعت
  • 15:16
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران