مشک هم اشک به بی دستی من می ریزد
هر دم از سینه ی او ناله ی غم می خیزد
کو دو دستی که دگر مشک به آن آویزد؟
غصه کِی از دل ماتم زده ام بگریزد؟
دست آماج سن و نیزه ی اعدایم بود
مشک خو کرده ی دستان توانایم بود
دست هم سنگر دیرینه ی مشکم افتاد
مشک سر داده از این واقعه آه و فریاد
دست آویزه ی تن، مشک هم آویزه ی دست
در غم ماتم او، بغض دل مشک شکست
دست گردیده جدا، مشک چنان می نالد
دیده و دل به وفاداری او می بالد
دست افتاده ز تن چون گل سرخی به کویر
مشک در چنبره ی غم شده در بند و اسیر
مشک در سوزش آه و غم دلواپسی اَست
اشک برچهره ی او جلوه گه بی کسی است
درد بی دست شدن سخت گرانست بر او
زین عزا داده گره بر رخ و طاق ابرو
شاعر:محمدرضا سروری
- یکشنبه
- 18
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 4:16
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه