گفتند ماهیها که آب آوردهای سقا
نوشیدم و دیدم شراب آوردهای سقا
پیچیده ابرو! در افق عطر تو پیچیده
گل کردهای در خون، گلاب آوردهای سقا
رفتی بپرسی: آخرین پیمان عاشق چیست؟
پیداست از چشمت جواب آوردهای سقا
روشنتری از هر شبِ دیگر، مگر این بار
از برکهی مهتاب آب آوردهای سقا؟
یک آه از تار دلت، از نالهی نیها
تا پردهی اشکِ رباب آوردهای سقا
چون ماه در منظومهی آغوش خورشیدی
ماهی که داغ آفتاب آوردهای سقا
خون میرود... امّا بیا یک گام این سوتر
حالا که تا این بیت تاب آوردهای سقا
یک شوره زار شعر میبینی و دیگر هیچ
آبی برای این سراب آوردهای سقا؟
شاعر:قاسم صرافان
- یکشنبه
- 18
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 5:6
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه