خواب دیدم در این شب غربت
خواب دستی عجیب و خون آلود
خواب دیدم که پیکرم خواهر
طعمه ی گرگ های وحشی بود
**
اضطرابی به جانم افتاده
که بیان کردنش میسّر نیست
یک جوان مرد با شرف زینب
بین این سی هزار لشگر نیست
**
ماجراهای عصر فردا را
در نگاه تر تو می بینم
راضیم به رضای معبودم
تا سحر بوته خار می چیینم
**
شب آخر وصیتی دارم
در نماز شبت دعایم کن
ظهر فردا به خنده ای خواهر
راهی وادی منایم کن
**
باغ سر سبز خاطراتت را
غصه پاییز می کند زینب
گوش کن شمر خنجر خود را
آن طرف تیز می کند زینب
**
عصر فردا از اهل بیت رسول
زهر چشمی شدید می گیرند
وقت تاراج خیمه های حرم
چند کودک ز ترس می میرند
**
کوفیان شهره ی عرب هستند
مردمانی که دست سنگین اند
رسمشان است میوه را در باغ
با همان شاخ و برگ می چینند
**
دور کُن از زنان و دخترها
هر چه خلخال در حرم داری
خواهرم داخل وسایل خود
روسری اضافه هم داری؟
**
عصر فردا بدون شک این جا
می زند گردبار خاکستر
با صبوری به معجرت حتما
گره ی محکمی بزن خواهر
شاعر:وحید قاسمی
- یکشنبه
- 18
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 5:43
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه