ببين تنهائيم را اى عزيزم
الهى از كنارت بر نخيزم
خودم با دست خود خاكت نمودم
چه خاكى بعد از اين بر سر بريزم
يا زهرا س
شب آمد بر سرم تنها نشستم
ز پا افتادم و در خود شكستم
براى مرگ من بس باشد اين داغ
كه من با چشم خود چشم تو بستم
بر پيكر ياس ارغوان مى ريزد
يا خون دلش ز ديدگان مى ريزد
با ديدن يك جراحت گلبرگش
صد درد و غم و بلا به جان مى ريزد
قلبم به تبسم تو عادت دارد
افسوس كه پلك هاي تو لكنت دارد
با فكر جدايي تو هم مى ميرم
آه تو دگر بوى شهادت دارد
كوهى كه ز هيبتش عدو مى لرزيد
با اشك تو وقت گفتگو مى لرزيد
آن شب كه تو را به روى شانه مى برد
ديدى كه چگونه پاى او مى لرزيد
افسوس كسى محرم غمهاى تونيست
هم ناله ى بى كسى آقاى تو نيست
شهرى كه در آن حرمت مولات شكست
اين شهر دگر نه،فاطمه (س) جاى تو نيست
در شامه ى كوچه بوى دود است هنوز
اشك غم تو كه رود رود است هنوز
بعد از نود و پنج غروب غربت
يا فاطمه (س)چشم تو كبود است هنوز
آن روز كه حجت خدا تنها شد
آتش كه دخيل خانه ى مولا شد
آن شعله ز چند تكه هيزم!نه نه
از خرمن بى بصيرتى بر پا شد
از روى على مرتضى(ع) شرم نكرد
از ساحت ختم الانبيا شرم نكرد
دستى كه شكست ساحت رويت را
آن روز چگونه از خدا شرم نكرد؟
شاعر:یوسف رحیمی
- دوشنبه
- 19
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 15:43
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه