جانهاخموش بودِ،نفس ها گرفته بود
دلهابرای حضرت زهراگرفته بود
چندین صباح بودکه آن حورچادری
جایی میان خلوت شبهاگرفته بود
درامتدادناله شب زنده داری اش
مهتاب ذکرام ابیها گرفته بود
اشکی که می فشاند،زاندوه و درد بود
یابرکه ای بهانه دریاگرفته بود؟
می کردیاد روزپرازظلمتی که کفر
حق رازدست حضرت مولاگرفته بود
اوآمدازحقوق ولایت دفاع کرد
حیدرنرفت،تاکمرش راگرفته بود
می خواست تامهار کندشعله را،ولی
هیزم زیادبود،شررپاگرفته بود
آمدکه دربیایدازآتش،ولی چوخار
مسماردر به سینه اوجاگرفته بود
ازیاس هم گلاب گرفتند عاقبت
لای دری که تاب تقلَّاگرفته بود
- سه شنبه
- 20
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 4:40
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه