مرغ روح فاطمه پرواز کرد
نیمه شب حیدر نهان آن راز کرد
قبر را پوشاند و دستی زد به دست
خیل غم بر خیمۀ قلبش نشست
ایستاد و رو به قبر یار کرد
درد دل با احمد مختار کرد
گفت ای ختم رسل از من سلام
پادشاه جزء و کل از من سلام
از من و از دختر غمدیده ات
روشنی بخش و فروغ دیده ات
عاقبت حاجت روا شد دخترت
از من و طفلان جدا شد دخترت
بر تو زائر گشت و ملحق شد چه زود
با دلی پر آتش و خالی ز دود
یا رسول الله کم شد صبر من
رفت از تن نیروی خیبرشکن
زخم های کاری روز اُحُد
خواست بر حیدر شود غالب، نشد
لیک زخم داغ زهرای جوان
کرد پور عبدودکُش را کمان
از فراقش گرچه افتادم ز پا
تسلیت گویم چنین من خویش را
جان من بودی و هم من جان تو
آنِ من بودی و هم من آنِ تو
چون که بنهادی سرت بر سینه ام
شد برون روحت که بود آیینه ام
بر لحد رأست نهادم ای رسول
مثل رأس نیلی دختت بتول
فُرقت تو هست بر من سخت تر
پیشه سازم صبر را با چشم تر
بازگرداندم امانت را بگیر
هم بگیر و هم ببینش سیر سیر
گر چه یاسی بود شاداب و جوان
گشت نیلوفر، فسرده، قدکمان
شد ز دستانم ربوده چون گهر
آسمان هستی ام شد بی قمر
روز من چون موی او گشته سیاه
بلکه مثل روی او گشته سیاه
هست اندوهم ملازم با نَفَس
رستگاری نیست جز با مرگ و بس
چشم من از خواب خالی تا سحر
در عوض پُر از لئالی تا سحر
مرکب غصه به دل تازان شده
فُلک صبرم غرق در طوفان شده
تا شوم در جنت وصلت مقیم
جانم از هجران تو نار جحیم
شکوه ها سوی خدایم می برم
از فراق و غصه های همسرم
دخترت با چشمهای پُر بُکا
باز خواهد گفت شرح ماجرا
لیک خوددار است او، اصرار کن
خود سؤال از کوچه و دیوار کن
خود نمی گوید، بپرس از دخترت
کز چه پوشاندی رخت از همسرت
از کبودی رخ و بازو بپرس
از شکست سینه و پهلو بپرس
حال او را بین نامحرم بپرس
از دل خون، چشم چون زمزم بپرس
آتشی از درد دل در سینه داشت
غصه هایی تازه و دیرینه داشت
شمع بود و ذره ذره آب شد
سوخت چون پروانه و در خواب شد
شمع بود و سوخت اما دم نزد
حرف چون پروانه با محرم نزد
کوه بود و سیل لرزانش نمود
باغ بود و داغ سوزانش نمود
با من دل خسته دردش را نگفت
کرد در دل حبس، غم های نهفت
داوری نزد خدای داور است
آن که حکمش در دو عالم برتر است
گر ز کویت بازگردم ای رسول
نه که دلتنگم و یا هستم ملول
ور بمانم نیستم من بدگمان
آن چه کرده وعده حق با صابران
چیرگی دشمنانم گر نبود
یا که زخم نیش جبار عنود
معتکف بر قبر زهرا می شدم
شیون و فریاد از جان می زدم
من ندانم پیکری کردم کفن
یا خیالی بود یا شبه بدن؟
لیلة القدرم نهان در خاک شد
جامۀ افلاک از این غم چاک شد
گشت ارثش منع و حقش پایمال
بدر رخسارش از این غم شد هلال
امت و اجر و ذوی القربی ببین
باز هم لات و هُبَل، عُزّی ببین
شکوه ام تنها به سوی حق برم
تسلیت خواهم ز تو ای یاورم
بر تو و زهرا ز حق در هر زمان
باد رضوان و درود بی کران
شاعر:سید علی احمدی
- سه شنبه
- 20
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 5:25
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه