بشنو اين داستان «به نام خدا»
«قل اعوذ برّب ناس» و «فلق»
خواندهام قرنهاى پيش از اين
در كتاب دلى بدون ورق
بوى شب در مدينه مىآمد
ابتداى زمانهاى بد بود
شد زمانه بدون خاتم و شهر
حامل فتنهاى مجّدد بود
بى محمّد بهار غمگين شد
غنچهها روى ساقه پژمردند
دست و قلب و نگاه فاطمه از
اشتعال علاقه پژمردند
فصل غمنامههاى آن بانو
هر كسى ميوهى فدك مىخورد
ديگران ارث و نان قرآن را
او ولى غصّه و كتك مىخورد
مادر كربلا و خاك بقيع
همسر ماه و دختر خورشيد
قامت بىنظير عفّت او
جز نماز و دعا نمىپوشيد
روزگار يتيمى بابا
مادر كوچك پدر مىشد
روزگارى براى عشق على
چشم او جادهى سفر مىشد
روزگارى دگر كنارحسن
شاهد زهر و خون جگر مىشد
روزگارى دگر كنار فرات
گريه مىكرد و بىپسر مىشد
بین ديوار و در پرندهى عشق
روزگارى شكسته پر مىشد
روزگارى كبودى رخ او
قاصد بدترين خبر مىشد
بى محمّد از آشيان پر زد
زندگى بعد از او مگر مىشد؟
بود پيغمبرى على امّا
چهرهی فاطمه حجازش بود
با دلى همتبار غار حرا
اوج اعجاز او نمازش بود
آتش و خاطراتى از پرواز
بر دلش داغ یک پرستو داشت
يك در دل شكسته شاهد بود
هق هقى كه درون پستو داشت
يادش آمد كه آن پرستو گفت:
بعد از اين لحظههاى محرابى
لحظهى دفن من فقط باشد
نيمهشب آسمان مهتابى
در شب دفن مخفيانهى عشق
اشكها از مزار برگشتند
آرزوهاى كودكان على
دور تنهايى پدر گشتند
كوچههاى مدينه مىگفتند:
شد على بعد از اين سفر تنها
گفت چاهى ميان نخلستان:
بار اين غصّه را ببر تنها
در اذان غروب عاطفه گفت:
كعبهى قلب من، بلالت كو؟
خانهام خلوت است و خاموش است
زندگى، فصل اشتعالت كو؟
عشق با گريهاى به چشمش گفت:
گر چه در خانهى تو فاطمه نيست
در سفرنامهى قبيلهى اشك
اين شروع است و وقت خاتمه نيست
- دوشنبه
- 26
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 4:30
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه