ز قعر گودی مقتل به عرش تابیدی
رضا شدی به رضای خدا و خندیدی
عزیز من چه لباسی ست بر تنت کردی؟
به جای گل پر نیزه است این که پوشیدی
سرت که رفت تنت ماند و نعل این اسبان
کبود مثل شبی، چون جدا ز خورشیدی
شدی تجلی حق و حکایت موسی
خدا به جسم تو تابید و بعد پاشیدی
زمین کِنِس شد و یک قطره هم نزد بالا
چقدر پا به زمین زیر تیغ کوبیدی
تمام دشت تنش را به جسم تو مالید
به دستِ نعل، خودت را به دشت بخشیدی
***
و تیغ هم ادبش کار دستمان داده
مصیبتی شده این حنجری که بوسیدی
شاعر:داود رحیمی
- دوشنبه
- 26
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 5:33
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه