• جمعه 2 آذر 03


شعر حضرت زهرا(س)(مدینه! شهر نبی! تربت چهار امام)

2386

 

مدینه! شهر نبی! تربت چهار امام
 به نقطه نقطه‏ی خاکت ز ما سلام، سلام!
اگر چه ساکت و آرام می‏رسی به نظر
 دلی نمانده که گیرد به یاد تو، آرام
مزار چار امامی و، شهر پنج تنی
 ز شش جهت به سویت حاجت آورند مدام
چراغ محفل جان، مسجد الحرام دلی
 که بر طواف حریم تو، بسته دل احرام
سزد چو نام شریف تو بر زبان آرم
 به حرمت سخنم، انبیا کنند قیام
دوای درد دو عالم، ز گرد صحرایی
 سلام بر تو! که آرامگاه زهرایی
شرار غم ز وجودم زبانه می‏گیرد
 ز گریه، مرغ دلم آب و دانه می‏گیرد
نه آرزوی بهشتم بود، نه شوق وطن
 دلم به یاد مدینه بهانه می‏گیرد
ز هر نشانه گذر کرده، با هزار نگاه
 سراغ از آن حرم بی‏نشانه می‏گیرد
سلام باد به شهری که نام روح فزاش
 به هر دلی که شکسته ست، خانه می‏گیرد
سلام باد بر آن داغدیده بانویی
 که عرض تسلیت از تازیانه می‏گیرد!
درود باد به شهری، که تربت زهراست
 بهار دامنش از اشک غربت زهراست
 مدینه! کز تو به دل ها شراره افتاده
 شراره بر جگر سنگ خاره افتاده
چه روی داده که خورشید تو غریب شده؟
 وز او به خاک تو، ماه و ستاره افتاده؟!
چه روی داده که مثل علی، ز شدت غم
 خموشی و نفست در شماره افتاده؟!
به روی نیلی زهرا قسم بگو که: چرا
 به کوچه‏های تو یک گوشواره افتاده؟!
مدینه! ناله بر آر از جگر، بگو به علی:
 بیا که فاطمه از پا دوباره افتاده!
مدینه! نخل گلت چیده شد به گل خانه
 برای غنچۀ خونین گریستی یا نه؟!
مدینه! طوطی وحی تو، آشیانه نداشت؟
 و یا ز فتنه‏ی زاغان، امان به لانه نداشت؟
چو شمع سوخته گردید و آه و ناله نزد
 شراره داشت به دل، بر لبش ترانه نداشت
گرفته بود چنان خو به دانه دانۀ اشک
 که شوق زندگی و میل آب و دانه نداشت
کسی شریک غم دختر رسول نشد
 به جز علی، که محیط غمش، کرانه نداشت
مدینه! تسلیتی جز شرار و دود ندید
 مغیره دسته گلی غیر تازیانه نداشت
گمان نبود صدای نبی خموش شود
 ز دود، خانۀ زهرا سیاه پوش شود!
مدینه! لشکر اندوه ریخت بر سر تو
 نبود این همه رنج زمانه، باور تو
مدینه! بعد پیمبر ز بس غریب شدی
 نشست قاتل زهرا، فراز منبر تو!
مدینه! چون به سرت آسمان خراب نشد؟
 چو گشت نقش زمین دختر پیمبر تو
از آن شبی که علی دفن کرد فاطمه را
 صفا گرفته شد از صبح روح پرور تو
به کوچه‏های تو یک روز، آفتاب گرفت!
 هنوز مانده چو ابر سیاه منظر تو
میان کوچه، زنی را زدن، رشادت بود؟!
 و یا به فاطمه سیلی زدن، عبادت بود؟!
مدینه! آنچه که می‏پرسم از تو، راست بگو
 کجاست تربت زهرا؟ بگو کجاست؟ بگو
بقیع و منبر و محراب با حریم رسول
 مزار او ز چه پنهان ز چشم ماست؟ بگو
چه شد که فاطمه هجده بهار بیش نداشت؟
 چرا هماره ز حق، مرگ خویش خواست؟ بگو
چرا زمین تو، یاد آور مصیبت اوست؟
 چرا هوای تو این قدر غم فزاست؟ بگو
به گوشوارۀ در کوچه اوفتاده قسم
 به روی فاطمه سیلی زدن رواست؟ بگو!
چه لاله‏ای ز تو در بین خار و خس افتاد؟
 که در مصیبت او، بلبل از نفس افتاد!
شکسته بال و پری ز آشیانه می‏بردند
 تنی ضعیف، غریبا به شانه می‏بردند
جنازه‏یی که همه انبیا به قربانش
 چه شد که هفت نفر مخفیانه می‏بردند؟!
مدینه! فاطمه را، روز روشن آزردند
 چرا جنازۀ او را شبانه می‏بردند؟!
ز غربت علی و قصۀ در و دیوار
 به دادگاه پیمبر، نشانه می‏بردند
به جای گل که گذارند روی قبر رسول
 برای او، اثر تازیانه می‏بردند!
سزای آن همه احسان مصطفی، این بود!
 هنوز هم کفن آن شهیده خونین بود!
مدینه، راست بگو! شب علی به چاه چه گفت؟!
 کنار تربت خورشید خود، به ماه چه گفت؟!
علی که روز لبش بسته بود و ناله نزد
 ز دردهای درون با شب سیاه چه گفت؟!
مدینه! شب که علی برد سر فرو در چاه
 ز محسنش، که فدا گشت بی گناه، چه گفت؟!
مدینه! شیر خدا، که پناه عالم بود
 چو دید فاطمه افتاده بی پناه، چه گفت؟!
مدینه! فاطمه در پشت در چو آه کشید
 به آن شهیده، علی در جواب آه چه گفت؟!
مدینه! شرح غم تو، که نیست خاتمه‏اش
 بسوز! هم به علی، هم برای فاطمه‏اش!
مدینه! طوبی قامت خمیدۀ تو، چه شد؟!
 مدینه! فاطمۀ داغ دیدۀ تو، چه شد؟!
شرار فتنه ز اهل جحیم چون برخاست
 بگو: بهشت به آتش کشیدۀ تو چه شد؟!
به آن شکوفه که نشکفته چیده شد، سوگند
 گل شبانه به گل آرمیدۀ تو، چه شد؟!
مزار فاطمه می‏باید از نظر، مخْفی
 مزار محسن در خون طپیدۀ تو چه شد؟
بریز اشک! که خاک مدینه را شویم
 نشانی از حرم بی نشان او، جویم
حرامیان! که به خود ننگ جاودانه زدید
 بدون اذن، علی را قدم به خانه زدید
 کبوتری که هنوز آشیانه‏اش می‏سوخت
 چه کرده بود که او را در آشیانه زدید؟
چرا به کشتن زهرا هجوم آوردید؟
 چرا به مادر سادات، تازیانه زدید؟
درون خانۀ او ریختید بر سر او!
 به دست و صورت و پهلوی و کتف و شانه زدید
گناه محسن زهرا در آن میانه چه بود؟!
 چه شد که ضربه بر آن طفل نازدانه زدید؟!
اگر چه خون، همۀ دل ها ز صحبت غم اوست
 صدای غربت او، در نوای (میثم) اوست
شاعر:غلامرضا سازگار

  • سه شنبه
  • 27
  • فروردین
  • 1392
  • ساعت
  • 6:0
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران