گونه اش آینه و آینه ها آیینش
خیره بر در شده با دیده ی رخش آگینش
شک ندارد که گلش رفته ولی می آید
چقدر عشق به چشمان علی می آید
آه... در فصل خزان جای بهارش خالیست
سفره انداخته و بازکنارش خالیست
سینه اش باز پر از عطر گل یاس شده
خیره بر میخ در و چادر و دسداس شده
هر طرف رو بکند خاطره ها میبیند
در همه خانه رخ فاطمه را میبیند
شهر با او شده بیگانه ، دلش میگیرد
دیگر از کوچه و از خانه دلش میگیرد
غصه در سینه ی خود هرچه بخواهی دارد
بام این خانه فقط کفتر چاهی دارد
گفتم این خانه ولی یاد غدیر افتادم
بین دیوار و در قافیه گیر افتادم
نکند مثنوی ام روضه شود رو باشد
نکند قافیه ام صورت و پهلو باشد
ذولفقاری که پر از حسرت پیکار شده
دیگر انگار فقط زینت دیوار شده
بوی بدر و احد و خیبر و خندق دارد
ذولفقاری که اگر دق بکند حق دارد
دختری قسمتش این بوده که تنها باشد
مثل مادر شده تا ام ابیها باشد
شک ندارد که در این حادثه ها یک راز است
خانه ای پنجره اش روبه تجلی باز است
- چهارشنبه
- 28
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 5:5
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه