بـرایـش تـازگــــی دارد سکوت شهر عـادی نیست
مـدیـنـه شهـر شادی بود دیگر، شهـر شـادی نیست
نـه حـتــی مـادرش دیگر بــرایــش قصه می خواند
پـدر در خانـه کِـــز کرده چـرایــش را ، نمـی داند
بـرادرهــــای او بــــا او چــرا حـرفی نمی گویند
چــرا زیـنـب نمی خندد چــرا گـل ها نمی رویند
نشسته گـوشــه ای تنها بـه آنـها چشم می دوزد
نــمــی دانــد چرا مادر شـبـیـه شمع می سوزد
نـمـی دانـد چـرا بــابــا درون خــانــه می مـاند
نـمـازش را چـــرا دیگـر درون خـانــه می خوانـد
چـرا بــابــا بـزرگـش را نـدیـده،چند روزی هست
چــرا رنــگ از رخ بــابـا پریده، چند روزی هسـت
اگــر بــابــا بــــزرگ او بـیــایــد،غصـه می میرد
دوبــاره خـانـه می خندد و جــان تــازه می گیـرد
صـدایــی آمــد از بیـرون گــمــانـم یک نفر در زد
نـگــاهــی سـوی بابایش و لـبـخـنـدی به مادر زد
نـمــی دانــد چــرا بـابـا ز جــایـش بـر نمی خیزد
و هــم بــابــا بـــزرگ او چــرا ایـن گونه در می زد
نـمــی دانــد چـرا مــادر هـراسـان رفـت پشـت در
چــرا پــر دود شـد خانـه حـسـن فریاد زد ،..... مادر
چــرا شــد آسمـان نیلی صـدای همهمه از چیست
نـمـی دانـد کـه پشت در ولـی بـابـا بزرگش نیست
نـمــی دانــد چـرا بـابـا شـتـابـان رفـت از خـانـه
حسین از چه پریشان شد هـراســان رفـت از خانـه
حـضــورش را چرا زینب به صـحن خانه حایل شد
چـرا حـتـی نفس آن جا برایش سخت ومشکل شد
چـرا مـادر پس از آن روز دسـتــی بــر کـمـر دارد
غـریـبـه نـیست در خانه ولـی چـادر بـه سـر دارد
...
نـمـی دانـد که این ماتم
بـرای چـیـسـت در خانه
زمـانـی خوب می فهمـد
کـه مـادر نیست درخانه
شاعر: حمید ضیا یزدی
- پنج شنبه
- 29
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 5:7
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حمید ضیاء یزدی
ارسال دیدگاه