در پیچ کوچه بود، که ولگرد ِ لعنتی
با سنگ زد به آینه، بی درد ِ لعنتی
دیدم به جنگ مادر رنجورم آمده
فریاد می زدم :« برو نامرد ِ لعنتی»
خونت حلال خشم حسن می شود، برو
خونم به جوش آمده ، خون سرد ِ لعنتی
خط ونشان برای زنی خسته می کشی !؟
لعنت به هرکه گفته به تو مرد، لعنتی!
دیوارهای سنگی آن کوچه شاهدند
با مادرم چه کرد، کمردرد ِ لعنتی
شاعر:وحيد قاسمي
- پنج شنبه
- 29
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 5:15
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه