زینب! ای دختر غمدیدۀ من
روشنی بخش دل و دیدۀ من
ای تو در برج ولا، کوکب وحی
پرورش یافته در مکتب وحی
ای به هر رنج و بلا، یاور من
بنشین در بر من، دختر من!
گوش کن، تا سخن آغاز کنم
عقدههای دل خود، باز کنم
گر چه بنیاد مرا، اشک برد
شمع بر سوختنم، رشک برد!
شکوه از بال و پر سوخته نیست
غم دیوار و در سوخته نیست
گله از دور فلک نیست مرا
اعتنایی به فدک، نیست مرا
با چنین رنج و غمی طاقتسوز
جانم از درد، نیاسوده هنوز
پدرم، روی نپوشیده به خاک
جای نگرفته در آن تربت پاک
آتشی بر حرم دین زدهاند
تیشه، بر ریشۀ آیین زدهاند
دین حق، دستخوش نام شده
پایمال هوس خام شده!
گلشن دین شده آفت دیده
هر کسی خواب خلافت، دیده
تا جدا مانْد کتاب از عترت
گشت اسلام، جدا از فطرت
پدر، آن گوهر یکدانۀ من
رفت و تاریک شده، خانۀ من
پدرم رفت و غمش بر جا ماند!
وای ازین غم که: علی، تنها ماند
نکنم شکوه ز بیش و کم خویش
گریه، هرگز نکنم بر غم خویش
میکنم صبح و سحر گریه، ولی
از غم خانه نشینیِّ علی!
هیچ کس، قدر علی را نشناخت
کسی آن سرِّ جلی را، نشناخت
کسی از او سخنی ساز نکرد
لب به لبیّک علی، باز نکرد
شاعر:محمد جواد غفورزاده
- پنج شنبه
- 29
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 5:45
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه