مردنجار،مزن میخ مزن مسماری
پشت هردرکه بود پشت سرش دیواری
مردنجار،ببین خون زبصر می بارم
تاخودصبح زهجران بکشم بیداری
مردنجار، دگرخسته شدم ازاین شهر
نه زاین شهرفقط،خسته شدم ازاین دهر
آنقَدَر ظلم وجفابردل زارم کردند
شهدشیرین عسل،گشته به کامم چون زهر
مردنجار،دگرباتوندارم کاری
جزهمین لطف،که این در،زحرم برداری
مردنجار،گلم از-نفس-افتاده زدرد
طاقتت تاق شود،گرنفسش بشماری
شاعر: سید مصطفی فاطمی نویسی
- پنج شنبه
- 29
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 15:46
- نوشته شده توسط
- نفس
ارسال دیدگاه