شب قدری نمی باشد به غیر از تار گیسویت
زمحراب دعا دل می برد محراب ابرویت
قسم بر عشق از عشق تو سر از پای نشناسم
بهشت آرزویم پای تا سر مستم از بویت
تویی جانانه من تا پای جای هستم طرفدارت
خداداند که نفروشم به عالم یک سر مویت
ندارم غم که بیمارم طبیبی مثل تو دارم
که کار صد مسیحا می کند چشمان جادویت
به خود پیچیدم اما یاعلی در کوچه ها پیچید
در و دیوار و شاهد بود من بودم دعا گویت
الهی جای دستم چشم خود از دست می دادم
نمی دیدم که دشمن می کشد این سو و آن سویت
نمی گویم چه آمد بر سرم آنقدر می گویم
کمک می گیرم از زینب که رو می گیرم از رویت
اگر خواهی من غمدیده را از غم رها سازی
رهاکن از میان دستهای خود دوزانویت
- شنبه
- 7
- اردیبهشت
- 1392
- ساعت
- 15:19
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه