وقتــی که نام ِ زینب آمـد بـر زبانم
آتـش گرفتـم سوختم تا استـخوانـم
او چهـار سـاله بـود و در اوج لطافت
همـچون گُلـی سرشار از عشق و تراوت
در پیـش چشمـانش گذشت تابوت مادر
رنـگش پرید و پر زِ اشک مبهـوت مـادر
بـی مادری ارکان جسمش را به هم زد
وقـتی کـه بابـا رفت بر جانش شرر زد
بـی مادری یا اینکه بابـا رفت از دست
کافیست تا یک کوه از غم پشت بـشکست
در عُـمر خـود از بس مصیـبتها کشیده
اصلا به دوران رنـگ شادی را نـدیده
با چشم خود دیده غریـبی حـسن را
با زهر کین کُشتندآن گُل در چمن را
او دیده یک تشت پُر از خون و جگر را
او دیـده قلبی پر ز آه و پـر شرر را
بانـو تـرین بانوی تـاریخ مـصـیبت
مادر فقط با او نمـوده ایـن وصـیت
در روز عـاشـورا در آن گـودال لاله
یک بوســه زن بـرآن گلوی پاره پاره
راس به روی نـی اگـر دید ی در آنجا
رگهای پـاره پاره و خـو نی در آنـجا
مادر صبوری کن صبوری کن که در غم
کوه صبوری هم که باشی می شوی خَم
شاعر: عليرضا شاهنوش ( كلب الحيدر)
- سه شنبه
- 24
- اردیبهشت
- 1392
- ساعت
- 16:21
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه