زينب چو ديد پيكري اندر ميان خون
چون آسمان و زخم تن از انجمش فزون
بي حد جراحتي نتوان گفتنش كه چند
پامال پيكري نتوان ديدنش كه چون
خنجر در او نشسته چو شهپر كه در هما
پيكان در او دميده چو مژگان كه از جفون**(پلك چشم)
گفت اين به خون طپيده نباشد حسين من
اين نيست آن كه در بر من بود تا كنون
يك دم فزون نرفت كه رفت از كنار من
اين زخمها به پيكر او چون رسيد چون؟
گر اين حسين قامت او از چه بر زمين
ور اين حسين رايت او از چه سرنگون؟
گر اين حسين من ، سر او از چه بر سنان
ور اين حسين من ، تن او از چه غرق خون
يا خواب بوده ام من و گمگشته است راه
يا خواب بوده آنكه مرا بوده رهنمون
ميگفت و ميگريست كه جانسوز ناله اي
آمد ز حلق پادشه تشنگان برون
كاي عندليبِ گلشن جان آمدي بيا**(عندليب:بلبل)
ره گم نگشته خوش به نشان آمدي بيا
آمد به گوش دختر زهرا چو اين خطاب
از ناقه خويش را به زمين زد به اضطراب
چون خاك جسم برادر به بر كشيد
بر سينه اش نهاد رخ خود چو آفتاب
گفت اي گلو بريده سر انورت كجاست
وز چيست گشته پيكر پاكت به خون خضاب؟
اي مير كاروان ، گهِ آرام نيست ،خيز
ما را ببر به منزل مقصود و خوش بخواب
من يك تن ضعيفم و يك كاروان اسير
وين خلق بي حميّت و دهر پر انقلاب
از آفتاب پوشمشان يا ز چشم خلق
اندوه دل نشانمشان ، يا كه التهاب؟
دستم ز چاره كوته و راه دراز پيش
نه عمر من تمام شود نه جهان خراب
لختي كه با برادر خود شرح راز كرد
رو در نجف نمود و درِ شكوه باز كرد
كاي گوهري كه چون تو نپرورده نه صدف
پروردگانت زار و تو آسوده در نجف
داري خبر كه نور دو چشم تو شد شهيد
افتاده شاهباز تو از شرفه ي شرف
تو ساقي بهشتي و كوثر بدست توست
وين كودكان زار ِ تو از تشنگي تلف
اين اهل بيت توست بدين گونه دستگير
اي دستگير خلق نگاهي به اينطرف
اين نور چشم توست كه ناوك زنان شام
دورش كمان گشاده ، چو مژگان كشيده صف
چندين هزار تن قدر انداز و از قضا
با آن همه خطا همه را تير بر هدف
هر جا روان ز سرو قدي جويي از گلو
هرسو جدا ز تاجوري دستي از كِتَف
تا كي جوار نوح ، لب نوحه برگشاي
يعقوب سان بنال كه رفت يوسفت ز كف
چون نوح بر گروه و چو يعقوب بر پسر
نفرين لا تذركن و افغان وا اسف
چندي چو شكوه هاي دلش بر زبان گذشت
زان تن ز بيم طعنه ي شمر و سنان گذشت
آن جسم پاره پاره چو در خون طپان فتاد
لشگر به خيمه گاه وي از هر كران فتاد
از سوز آه و ناله ي اطفال خشك لب
آتش به خيمه گاه امام زمان فتاد
هر پردگي كه حور بهشتش به بردگي
در دست ديو سيرتي از كوفيان فتاد
هر گوهري كه ملك دو كونش بها نبود
در آستين بد گهري رايگان فتاد
شد خاكِ راه ،معجر و بر روي اين نشست
شد تاب زلف چون غل و در پاي آن فتاد
ياري نه تا كه بدرقه ي بيكسان كند
بر خواست گرد و از پي آن كاروان فتاد
شد سوي قتلگاه و عنان گيرشان قضا
سوزي بود كه در دل هر يك به جان فتاد
گلهاي نو شكفته چو ديدند پايمال
هر يك چو عندليب در آه و فغان فتاد*
دختر به جستجوي پدر ، زن به فكر شوي
مادر به جسم كشته ي پور جوان فتاد
زينب چو ديد جسم برادر به ناله گفت
يا رب كسي به روز چنين ميتوان فتاد؟
خويش از شتر فكند ، بر آن جسم چاك چاك
مانند عندليب كه در بوستان فتاد*
رو كرد سوي يثرب و ميگفت با رسول
كاي جدّ پاك اينهمه قربانيت قبول
كاي آفتاب برج حيا حال ما ببين
ما را در آفتاب اسير جفا ببين
آن موي كه شستي و جبريل آب ريخت
از خاك راه و خون گلويش حنا ببين
آن را كه پاي مهد نخفتي شب دراز
مهدش ز خاك پر شرر كربلا ببين
هر روز در دياري و هر شب به منزلي
بر دختران خويش چه گويم چها ببين
آنرا موكّلي ز غضب در عقب نگر
وين را ستمگري ز جفا بر قفا ببين
نعلينشان نمانده به پا ، مقنعه به سر
پوشيدگان برهنه ز سر تا به پا ببين
وآن ناتوان كز آل عبا يادگار ماند
ني بر سرش عمامه نه بر تن ردا ببين
گوش دريده ، دست بريده درون خاك
هر سو جدا نظر كن و هر سو جدا ببين
اي مادر از ستيزه ي ايام داد داد
زان جام غم كه با من ناكام داد داد
- چهارشنبه
- 25
- اردیبهشت
- 1392
- ساعت
- 16:18
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه