چوب ستم بر این سر اَنوَر مزن یزید
تیر اَلم به جان پیمبر مزن یزید
این سر که نیست از زدنش بر تو واهمه
بودی مدام زینت آغوش فاطمه
باشد هنوز لعل لب او چو کَهربا
از بس کشید تشنگی این سر بکربلا
تنها همین نه از تو به این سر عتاب شد
از هر سری به این سر بیکس عذاب شد
از ضرب سنگ کینه ي این قوم پور کین
این سر بسی ز نیزه فتاده است بر زمین
این سر که آفتاب از او کرده کسب نور
خولی نهاده است به خاکستر تنور
این سرکه داده بوسه بر او سید اَنام
آویختند بر در ِدروازه های شام
این سر که دیده این همه جور مُعاندین
او را رواست چوب زدن در کدام دین
بنما ز کردگار ، تو آزُرمي ای یزید
از روی جدّ او بنما شرمي ای یزید
زینب چو دید کِشت امیدش ثمر نکرد
آهش به آن ستمگر ِدلسخت اثر نکرد
آخر به طعنه گفت بزن خوب میزنی
ظالم به بوسه گاه نبی چوب میزنی
(ميرزا عبدالجواد جودي خراساني)
- پنج شنبه
- 26
- اردیبهشت
- 1392
- ساعت
- 14:21
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه