• جمعه 2 آذر 03


شعر شهادت امام موسی کاظم(ع)(از همان روز ازل خاك مرا، آب تو را)

2368



از همان روز ازل خاك مرا، آب تو را
دست معمار از احسان به هم آمیخته است
و شدی باب حوائج، و شدم سائل تو
دست ها را به عبای تو در آویخته است
آسمان جای شما بود، ولی حیف چه شد
...آب باران به دل چاه فرو ریخته است؟
من از این واقعه تا روز جزا حیرانم
و بنا بود كه محراب دعایت بشود
ولی افسوس در این چاه زمین گیر شدی
صورتت رنگ عوض كرده، عذارت نیلی ست
چه بلائی به سرت آمده كه پیر شدی؟
تو همانی كه به جبریل پر و بال دهد
پس چگونه بنویسیم كه زنجیر شدی...!؟
من تو را بانی جبرئیل امین می دانم
چارده سال تو را گوشه زندان دیدم
چارده قرن اگر گریه كنم باز كم است
استخوان هات چو گیسوت مجعد شده اند
این هم از همرهی آهن و زنجیر و نـم است
و شنیدم بدنت چون پر گل نازك شد
زیر این نازكِ گل، قامت خورشید خم است
در عزایت همه ی عمر، رثا می خوانم
چه غریبانه روی تخته‌ی در می رفتی
بال و پرهای پرستوئی ات  هر جا می ریخت
دهنی یخ زده آن روز جگرها را سوخت
آتشی تلخ به كام همه دنیا می ریخت
پسری آمده بود و... پدری را می برد
...اشك ها بود كه در غصه بابا می ریخت
باز  از گریه معصومه ی تو گریانم
تا نوشتم در و آتش، قلم از سینه شكست
..عرق خجلت پیشانی دنیا می ریخت
گر چه باور نتوان كرد ولی دیده شده ست
رد پای گل نی را كه به صحرا می ریخت
سال ها در پی این نیزه‌ی سرگردانم
تا مگر لب بگشاید بشود قرآنم
شاعر:یاسر حوتی

  • دوشنبه
  • 6
  • خرداد
  • 1392
  • ساعت
  • 5:5
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران