من که عالم همه دم دور سرم گردیده
تنم از جور عدو زخم فراوان دیده
دل من تنگ مدینه دل من تنگ رضاست
دیده گریانم از این دوری و دل رنجیده
کنج زندانم و روزم همه دم تاریکیست
گشته جاری به رُخم خونِ دلم از دیده
نه فقط سندی ملعون دل من آزرده
ناسزا گفته و سیلی زده و خندیده
رد خونابه به هر جای تنم معلوم است
بس که زنجیر به روی بدنم چرخیده
زخم این سلسه ها سوز عجیبی دارد
گوییا سلسله با پوست یکی گردیده
عاقبت شد بدنم بر روی یک تخته سوار
شد جدا روح من از جسم جسارت دیده
" ساقم از کوتهی تخته به رسوایی رفت "
استخوان ها همه دیدند ز هم پاشیده
باز با این همه احوال کسی بوده که بر.
...تن پاخورده و زارم کفنی پوشیده
تن من شد کفن اما پدرم بی کفن است
آنکه خورشید سه روزی به تنش تابیده
شاعر:ناصر شهریاری
- دوشنبه
- 6
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 6:10
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه