کیست این کز لب دیوار من آویخته زلف
تاکوش، شیشه به دست، از همه سو ریخته زلف
کیست این راز پریشانی من، در موهاش
تکیه گاه سر شوریده من، بازوهاش
کیست این عطر غزل می وزد از پیرهنش
ای صبا مرحمتی کن بشناسان به منش
این که می خندد و می خواند و می رقصد و مست
می رود بوی خوش پیرهنش دست به دست
ناز پرداز همه ناز فروشان زمین
ساقی اما، ز همه تشنه لبان تشنه ترین
نشأت افزای دل و جان خماران مستیش
دستگیر همه خسته دلان بی دستیش
کیست این سرو قدِ تشنه لبِ مشک به دوش؟
اینکه بی اوست چراغ شب مستان خاموش
این که آتش لب و دریا دل و مشکین کُلَه است
کیست این شب همه شب ماه شب چارده است؟
گره وا کردن از آن زلف سیه، لازم نیست
حتم دارم که به جز ماه بنی هاشم نیست
"دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام زار و پریشان که مپرس
شاعر:سعید بیابانکی
- پنج شنبه
- 9
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 5:59
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه