يوسف زهرا به زنان بلا افتاده بود
در كف هارون دون مرد خدا افتاده بود
روى خاك تيره جسمش آب شد مانند شمع
كز غمش آتش بجان ما سوى افتاده بود
گه به بغداد و گهى در بصره زندانى شده
گاه در تبعيد دور از اقربا افتاده بود
آن فروزان مشعل آزادى و عدل و شرف
سالهاى سال در ظلمت سرا افتاده بود
شد بهار دين خزان آن دم كه در گنج قفس
بلبل باغ ولايت از نوا افتاده بود
چاه زندان جايگاه يوسف زهرا نبود
شير حق در بند روباه دغا افتاده بود
)حافظى( با دست ظلم اهل باطل با رها
دهر و حق گوشه ى زندان ز پا افتاده بود
- یکشنبه
- 12
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 15:6
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه