روزگاری رفته و از یار دور افتاده ام
من از آن گل بس که هستم خوار دور افتاده ام
کاش مانند دلم ساکن به کویش میشدم
هم ز دل هم از شه دلدار دور افتاده ام
چشم بیمارش فقط منزل به بیماران دهد
من ز بیدردی ز چشم یار دور افتاده ام
بارها آغوش او میشد پذیرایم ولی
گول نعمت خوردم و هر بار دور افتاده ام
گر تواضع پیشه سازم خاک پایش میشوم
خودپرستی کرده ام بسیار دور افتاده ام
غم، دل بشکسته و چشم پر آبم میدهد
غم ندارم من از آن غمخوار دور افتاده ام
او که استغفار بهر هر گناهم میکند
وای اگر بینم از این رفتار دور افتاده ام
من جوانی را نکردم خرج مولای دلم
بر گنه کردم ز بس اصرار دور افتاده ام
شاعر:جواد حیدری
- شنبه
- 18
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 14:47
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
جواد حیدری
ارسال دیدگاه