آب دیدم و به یاد لب تو افتادم
باز هم روضه تو زنده شده در یادم
باز هم نام تو و اشک تلاقی دارند
باز هم دل به مصیبات مقاتل دادم
بر سر نیزه ای و زمزمه دارم بر لب
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
خیزران بر لب تو آه چه بر دل آورد
که کشیده است به وادی غزل فریادم
سر تو، دختر تو، نیمه شب... می گریم
چه کند با غم تو طبع خراب آبادم
همه آرزویم از تو نگاهت بوده است
نکند بشنوم از چشم شما افتادم
دیر وقتی است اسیر تو و عشقت هستم
من از آن روز که در بند توام آزادم
شاعر : سید محمدرضا شرافت
- سه شنبه
- 21
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 6:48
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
سید محمدرضا شرافت
ارسال دیدگاه