گوهر عصمت
شهنشاه عدالت پرورى بود
كه او را در خزانه گوهرى بود
چنان در گيتى آن گوهر بها داشت
كه آن شه از بهايش فخرها داشت
به صبح و شام زيب محفلش بود
كه روشن زان گهر چشم دلش بود
زفر آن گهر جان شاد بودش
دل از قيد الم آزاد بودش
اگرچه سروران را سرور آمد
ز شاهان دو عالم برتر آمد
وز آن گهر كه بودش در خزانه
معزر بود آن شاه زمانه
فزون از آن گهر شد اعتبارش
كه شد چون روز روشن شامتارش
چو آن شه از بهايش با خبر بود
دلش روشن به مهر آن گهر بود
دل و جان شاد از آن در ثمين داشت
زبان در حمد گوهر آفرين داشت
بهاى زر بلى زرگر شناسد
گدا چون شاه، كى گوهر شناسد
ولى از كينه گوهر ناشناسان
همه گمراه و رهبر ناشناسان
در شادى بر آن رهبر ببستند
بر غم آن شه آن گوهر شكستند
مرا مقصود از آن شاه و گوهر
على مىباشد و زهراى اطهر
كه از بيداد گمراهان امت
ز بى شرمى به جاى پاس حرمت
نبى را جان، على را دل بخستند
چو با در پهلوى زهرا شكستند
كسى كه چون بنفشه كرد نيلى
رخ گلنارى زهرا به سيلى
در آن دم كاين خطا ز آن شوم سرزد
طپانچه بر رخ خيرالبشر زد
چو زهرا رفت از اين دار فانى
ز جور كين در ايام جوانى
على در دفن زهرا با دل زار
به قبرستان روان گرديد ناچار
نكرده هيچ كس در زير افلاك
به دست خود عزيز خويش در خاك
دچار اين گرفتارى على شد
گرفتار چنين كارى على شد
به دست خويشتن در خاك جان كرد
درون خاك آن گوهر نهان كرد
خداوندا به زهرا و به حيدر
ز جرم رنجى شرمنده بگذر
مرحوم رنجی
- دوشنبه
- 29
- فروردین
- 1390
- ساعت
- 12:10
- نوشته شده توسط
- مهدی نعمت نژاد
ارسال دیدگاه