• سه شنبه 15 آبان 03


باران اشک

2675

باران اشک

 
سر درد داشت ، باز سرش را گرفته بود
باران اشك دور و برش را گرفته بود

حسي شبيه غربت و دلتنگي غروب
حال و هواي هر سحرش را گرفته بود

 


مي ريخت لخته هاي دل از بغض هر شبش
انبوه زخمها ، جگرش را گرفته بود

از آتشي كه دور و برش شعله مي كشيد
اجر رسالت پدرش را گرفته بود ؟!

اين تند باد هاي پيايي كه مي وزيد
ديگر توان بال و پرش را گرفته بود

خاكي شده ست چادر بانوي بوتراب ؟
آخر مگر كسي گذرش را گرفته بود ؟

وقت غروب در وسط كوچه ناگهان
ابري كبود چشم ترش را گرفته بود

خشنود بود از اينكه به هنگام حادثه
چشمان خستة پسرش را گرفته بود

يك دست او به شانة ديوار بي كسي
با دست ديگرش كمرش را گرفته بود

آلاله هاي دم به دم  زخم بسترش
خواب و قرار مختصرش را گرفته بود

معلوم بود فاطمه هم رفتني شده
تابوت اين همه نظرش را گرفته بود

لبخندهاي تلخ و غريبش دليل داشت
انگار رخصت سفرش را گرفته بود

مولا براي دفن خودش رفت و روي دوش

تابوت نيمة دگرش را گرفته بود

در بين قبر دست پدر از امام صبر
ياس كبود شعله ورش را گرفته بود

حالا علي و غربتِ يك قبر بي نشان
سر درد داشت ، باز سرش را گرفته بود

 

یوسف رحیمی

  • دوشنبه
  • 29
  • فروردین
  • 1390
  • ساعت
  • 17:55
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران