عشق دوران جوانی هوسی بیش نبود
حاصلش دانه و دام و قفسی بیش نبود
در پی عشق بیابان به بیابان رفتم
کاروان رفت و صدای جرسی بیش نبود
عمر چون آب روان است به دریای عدم
هم ره قافله ماندن نفسی بیش نبود
تا که انسان بدر آورد زتن جامه ی فکر
قدر او در دو جهان از مگسی بیش نبود
ای بسا بی خردی صاحب زوری شد و زر
بعد معلوم شد او بوالهوسی بیش نبود
زاتش بی خردان گرم نشد خانه ی کس
نفع شان دود به چشمان کسی بیش نبود
آن چنان با کس و ناکس تو کسی کن که (رها)
سر هر کوچه نگویند خسی بیش نبود
شاعر : علی میرزائی
- دوشنبه
- 10
- تیر
- 1392
- ساعت
- 7:44
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
علی میرزائی
ارسال دیدگاه