دیدی آخر حب دنیا دست و پایم را گرفت
رفته رفته دل ربود از من خدایم را گرفت
چشمه ی اشکم نمی جوشد چرا علت زچیست
من چه کردم که خدا حال بکایم را گرفت
من به دنبال اجابت ها که نه اما چرا
لذت گوشه نشینی و دعایم را گرفت
بازی دنیاست اگر بی درد و غم بار آمدم
و چه بد شد این دل درد آشنایم را گرفت
روزگاری آرزوی من شهادت بود و بس
بعد آن دوران ، زمان، حال و هوایم را گرفت
در میان قلب خود هر روز زائر می شدم
آه ، شیطان رخنه کرد و کربلایم را گرفت
من بدی کردم ، زمین خوردم ، ولی ارباب بود
که میان روضه هایش دست هایم را گرفت
شاعر:یاسر مسافر
- دوشنبه
- 17
- تیر
- 1392
- ساعت
- 15:54
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه