از آن روزی که چشمم باز شد گفتند خورشیدی
و خود را در میان پرده ای از ابر پیچیدی
ولی امروز آقا این غزل از راز تلخی گفت
که از افشای آن، در خود ندارم هیچ تردیدی:
نپیچیدی تو خود را در میان پرده ای از ابر
که ابر آمد که مهجورت کند، اما تو تابیدی
تمام هفت روز هفته را تابیدی و اما
غروب جمعه ی هر هفته را یک ریز باریدی
شگفت از کار خورشیدی که می بارد چنین بی تاب
شگفت از کار تو شاعر که ابری و نفهمیدی
***
گمانم منتظر تر از زبان عضوی ندارم من
و اما در دلم؟!...شاید تو چیز دیگری دیدی
و امروز این غزل دائم به من می گوید: ای شاعر
کناری رو که تو خود مانعی بر راه خورشیدی
- شنبه
- 22
- تیر
- 1392
- ساعت
- 7:17
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه