غربت و غم بود و دل خسته ام
گوش شب و ناله ی پیوسته ام
باغ دلم ذره صفایی نداشت
اشک شبم رخنه به جایی نداشت
ناله و اشک و من و سجاده ام
صد رقمِ غم به دل ساده ام
ساختم از اشک دو چشمم دو بال
پر زدم از غصه به کنج خیال
با نفسی غرق تماشا شدم
همنفس عشق مسیحا شدم
نقش دل انگیز خیال حبیب
آمده بود از در« امن یجیب»
گفتمش ای جان، تو قرار منی
عشق منی باغ و بهار منی
بی رخ تو شمع حیاتم خموش
هر نفسش بار گرانی به دوش
از پس پرده به غمت بستی ام
وقف توکردم همه ی هستی ام
تشنه ی باران خصال توام
زنده به خورشید وصال توام
تا به کی از دیده نهان می شوی
کی ز پس پرده عیان می شوی
من به هوای تو نفس می کشم
محنت زندان و قفس می کشم
در طلبت هستی من نیست بین
نیست اگر عشق بگو چیست این؟
گفت: چه داری بجز این ادعا
قافیه و واژه و حرف و ریا
از دل پر درد دلیلی بیار
پر زبتی دست خلیلی بیار
بر سر راه من و تو خارهاست
بین من و اشک تو دیوارهاست
چشم سر خویش ببند و بیا
تا ببرم چشم دلت کربلا
تا نفسی مست نگاهت کنم
همسفر زینب و آهت کنم
همسفر یک شب و یک روز عشق
همت مردان ستم سوز عشق
عشق در آنجا به ظهور آمده
جان جهانی به عبور آمده
تشنه و تنها و صبورش ببین
بر سر نی کنج تنورش ببین.
باده نه آن بود که انگاشتی
عشق نه این است که پنداشتی
عشق صفای شب اروند بود
آشتی گریه و لبخند بود
مدرسه ی اشک شب و مشق خون
گردش دلها به مدار جنون
عشق سزاوار بلا دیده هاست
پرده نشین دل « فهمیده» هاست
عشق کجا ، گوشه ی عزلت کجا؟
یار کجا ، راحت خلوت کجا؟
عشق نه در خانه نه در خانقاه ست
در شب نیزار و دل قتلگاه ست
در شب مردان سحر آفرین
خانه به دوشان ظفر آفرین
در شب الماسی غواص ها
لحظه ی پر پر شدن یاس ها
عشق نمی از عطش کربلاست
در نفس آخر پروانه هاست
عاشق من صید دل آسوده بود
سر به تن خویش نیالوده بود
بر سر دست است سر یار من
سر به هوا نیست هوادار من
خوش به غزالی که خرامید و رفت
دیده ی مستی که مرا دید و رفت
دلبر دیرین به تماشا گرفت
از لب من خنده ی زیبا گرفت
خوش به شهابی که درخشید و رفت
نور به شبهای تو پاشید و رفت
گر به دلت غصه ی خاموشی است
آفت این نور فراموشی است
از دل و دلدادگی و سوز و آه
خال لب و باده و چشم سیاه
گفتی و گفتند بسی مو به مو
ناله چه سود از دل بی آرزو
آرزوی پر به هوایی زدن
بر بدن از لاله قبایی زدن
آرزوی شمع دل افروختن
بر سر سجاده ی خون سوختن
سوختنی ، سوختنی بی صدا
در دل شب ساکت وبی ادعا
با دل در حسرت بود و نبود
اینهمه دم از می و مستی چه سود
باده ی من اشک شب و ناله هاست
خال لبم ، زخم تن لاله هاست
چند نشستی که قرارم کجاست
ناله زدی ناله که یارم کجاست
عمر من خسته به هجران گذشت
بی رخ تو بی سر و سامان گذشت
غصه دوای دل مهجور نیست
فاصله از من به شما دور نیست
خانه ی من چشم و دل آشناست
از قدمم جبهه پر از ردِّ پاست
بوسه بزن خاک قدمگاه من
نور بگیر از رخ چون ماه من
بوسه بزن سنگ مزار شهید
تا شکفد در تو بهار شهید
چاره جز این نیست که همت کنی
خانه ی دل پاک چو « همت » کنی
بشکنی از خویش بت خویشتن
خو کنی از ناله به سر باختن
عشق به جان تو اگر جان گرفت
ناله ی تو بوی شهیدان گرفت
لایق آنی که دعایت کنم
منتظرم باش صدایت کنم
- شنبه
- 22
- تیر
- 1392
- ساعت
- 7:45
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه