من که از قافلۀ پیر مغان جا ماندم
تک و تنها شدم، از همسفران جا ماندم
لطف تو گر چه مرا لحظه ای تنها نگذاشت
با گنه انس گرفتم و همان جا ماندم
شهداء پای وصال تو ز جان بگذشتند
منِ دلبسته ی این جان گران جا ماندم
جلوۀ نور تو با این که جهان را پر کرد
بین تاریکی دنیا، نگران جا ماندم
دل به غیر تو که بستم به زمین افتادم
قلبم افتاد به دست دگران جا ماندم
دشت تاریک شد و دخترکی با خود گفت:
پیش جسمی که شده پر ز سنان جا ماندم
***
شاعر : حسین ایزدی
- سه شنبه
- 25
- تیر
- 1392
- ساعت
- 6:29
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسین ایزدی
ارسال دیدگاه