هرجا غزل به قافیه یار میرسد
ای دل حکایت تو به تکرار میرسد
یکروز صبح زود تو از خواب میپری
چشمت به او میافتد و پر در می آوری
او کیست؟ تازه قصهی ما میشود شروع
بود و یکی نبود خدا میشود شروع
ناگه به خود میآیی و درمانده میشوی
دلخسته از بهشت خدا رانده میشوی
طوفان شروع میشود و ماجرا تویی
کشتی به آب میزند و ناخدا تویی
از شهر میگریزی و تنها، تبر به دست
حتی بت بزرگ دلت را شکسته است
یکروز دیگر از تو نجابت، نگاه از او
زل می زنی به چشم زلیخا و آه از او
این قصه در ادامه به دریا رسیده است
یعنی عصا دوباره به موسی رسیده است
دل پادشاه گشت و سلیمان ماجراست
بلقیس پس کجاست که پایان ماجراست
ای روزگار! قافیه تنگ است و باز من
من یونسم دهان نهنگ است و باز من
وقتی خریدهاند به سیبی تو را مرنج
نفروختند اگر به صلیبی تو را مرنج
یکروز صبح زود تو از خواب میپری
چشمت به او میافتد و پر در میآوری
او کیست تازه قصهی ما میشود شروع
بود و یکی نبود خدا میشود شروع
من منتظر نشسته که ناگاه میرسی
یکروز صبح زود تو از راه میرسی
- سه شنبه
- 25
- تیر
- 1392
- ساعت
- 13:1
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه