نه پلکی میزند عقلم،نه راهی میرود هوشم
چراغ ِ خسته ای در انتهای شهر ِ خاموشم
شبیه ِ گنگ حیرانم، همین اندازه می دانم
نه هشیارم نه سرمستم نه بیدارم نه مدهوشم
به دوشم بار ِ شبهایی و روزانی ست پر حسرت
یکی این کوزه های کهنه را بردارد از دوشم
به چشمم نیش و نوش این جهان فرقی ندارد هیچ
نه عسرت میزند نیشم، نه عشرت میدهد نوشم
سکو تستان فریاد است هر سطر ِ غزل هایم
اشارت های پنهـانم، قیـامت های خامـوشم
نصیحت های واعظ را لبی تر می کنم امشب
به قدر ِ آتش ِ روز ِ قیـامت ، بـاده می نـوشم
به یاران اعتمادی نیست از خاطر اگر رفتم
کجایی ای فراموشی؟ تو هم کردی فراموشم
بیا ای آفتابِ مطمئن ، خورشید ِ پنهانی
که دستِ تو گره وا میکند از فکر ِمغشوشم
- سه شنبه
- 25
- تیر
- 1392
- ساعت
- 17:19
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه