یارم به جلوه آمد و ما را به ناز کُشت
با خنده زنده کرد و به یک غمزه باز کُشت
خورشید پشت ابر شد و غایب از نظر
ما را فراق یکّه سوار حجاز کُشت
یکبار پشت او ننمودیم اقتدا
ما را به حسرتی ز دو رکعت نماز کُشت
آخر کجا شکایت این ماجرا بریم
بیچاره آمدیم ولی چاره ساز کُشت
هر کس به او رسید زبانش خموش شد
هر کس که خواست فاش کند رمز و راز کُشت
هرکس دوید در پی او رفت و بر نگشت
او را میان غربت راهی دراز کُشت
هرکس که آمد از در دنیا ز خویش راند
هرکس که آمد از در راز و نیاز کُشت
در بین آتشیم ، ولی دل خوشیم که
از اوست گرچه جمله ما را گداز کُشت
شاعر : مجید خضرائی
- پنج شنبه
- 27
- تیر
- 1392
- ساعت
- 12:22
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
مجید خضرائی
ارسال دیدگاه