ديگر عالم سياه و تاريك است
شده نور خدا دگر خاموش
تو هم اي آفتاب عالم تاب
در فراق علي سياه بپوش
***
مرتضي ميرود وليكن حيف
خار در چشم و استخوان به گلوست
مرگ زهرا و ماجراي فدك
به پيمبر قسم كه قاتل اوست
***
اي يتيمان شهر كوفه دگر
كيسه بر دوش عشق مولا رفت
نه يتيمان كوفه بي پدر گشتند
پدر مهربان دنيا رفت
***
لعن و نفرين بر اين جماعت پست
مردم دين فروش و درمانده
فرق حق شد دوتا همه گفتند
مگر آقا نماز ميخوانده
***
مردم كوفه يادتان باشد
يادِ آن روز ، روز ِ پُر باران
همه ي شهر با علي گفتيد
ميكنيم اين محبتت جبران
***
تا حسين ِ علي به كوفه رسيد
همه ي شهر عهد بشكستند
يا علي در ازاي آن همه لطف
آب بر روي كاروان بستند
***
آن يتيمي كه دست رحمت تو
بر سرش بود مثل دست پدر
واي من از چه روست ميريزند
بر سر ِ زينبِ تو خاكستر
***
تا كه ناموس حق به كوفه رسيد
دور محمل به روي ني سرها
از تماشاي مردم بي دين
گره زد دخترت به معجرها
- سه شنبه
- 1
- مرداد
- 1392
- ساعت
- 12:35
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه