ببین زخم سرم پیداست ، دیگر بر نمی خیزم
هوای رفتنم زیباست ، دیگر بر نمی خیزم
کنار گریه های دخترش با خنده می گوید
عزیزم ،مادرت اینجاست ، دیگر بر نمی خیزم
عذابی میکشم تا رد شوم از کوچه ای باریک
برام این قصه جانفرساست، دیگر بر نمی خیزم
تمام عمر حسرت خورده ام ، آنروز پشت در
چرا جای علی ، زهراست ،دیگر بر نمی خیزم
چرا سهمم شده دستان بسته، سهم او... ای وای
درون سینه ام غوغاست ، دیگر بر نمی خیزم
که من تنها سرم زخمی شد و او کل اعضایش
دلم درگیر حسرت هاست، دیگر بر نمی خیزم
شاعر : قاسم افرند
- شنبه
- 5
- مرداد
- 1392
- ساعت
- 14:26
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
قاسم افرند
ارسال دیدگاه