سحر است و سحر عمر علی پایان است
این سحر مژده پایان شب هجران است
این سحرگاه سحرگاه وصال یار است
تا سحر دیده حق بین علی بیدار است
تا سحر زیر لبش زمزمه دارد مولا
زیر لب ناله یا فاطمه دارد مولا
ای سفرکرده ببین همسفرت می آید
یار و همسنگر خونین جگرت می آید
خون دل خوردن و صبر است پس از تو کارم
فاطمه جان هوس روی پیمبر دارم
بی فروغ رخ تو لیل و نهارم تار است
قاتل همسر تو میخ و در و دیوار است
یاد داری که چسان دست علی را بستند
پیش چشمان ترم پهلوی تو بشکستند
تو الف بودی از جور و ستم دال شدی
بهر یاری من از کینه تو پامال شدی
کاش آن جا وسط کوچه علی جان می داد
یا خدا عمر مرا بعد تو پایان می داد
گویی ایام فراغ من و تو سر گشته
وقت دیدار تو و همسرت حیدر گشته
شاعر : محمد رجبی
- یکشنبه
- 6
- مرداد
- 1392
- ساعت
- 7:31
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
محمد رجبی
مجیدرجبی