دلی آئینه ای و دیدۀ تر می خواهی
بنده ای مخلص و مشتاقِ سحر می خواهی
سهمِ دل های شكسته است اقامتگاهت
قدری هم صحبتی و سوزِ جگر می خواهی
دستگیری نظرِ لطف بها بخشیدن
حسّم این بود مرا هم به نظر می خواهی
پرده پوشیدی و هر بار نفهمیدم كه
غافر الذنب مرا هم چقدر می خواهی
كوسِ بی آبرویی ام به صدا می آید
همه را در هم و نا دیده بخر، می خواهی؟
چه شلوغ است سرِ سفره ی مهمانیتان
سرِ این سفره مگر چند نفر می خواهی؟
نامه ی زندگیم پیشِ شما معلوم است
بابِ مِیلت عملی نیست اگر می خواهی
من فقط گریه ی بر خون خدا را بلدم
جگرم سوخت در این كسبِ هنر می خواهی؟
شاعر : علیرضا شریف
- شنبه
- 12
- مرداد
- 1392
- ساعت
- 5:25
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
علیرضا شریف
ارسال دیدگاه