ای دوست مدد خادم دربار تو باشم
با دست تهی در صف انصار تو باشم
یک برکت جانانه به عمر و نفسم ده
تا با نفسم مجری افکار تو باشم
آخر چه شده، روزی من این همه کم شد
محروم ز یک لحظه ی دیدار تو باشم
ترسم بود این بار به منزل نرسانم
در وقت سفر در صف اغیار تو باشم
از آمدن و رفتن خود حاجتم این است
حتی به میان کفنم یار تو باشم
شاید که دگر میکده را درک نکردم
ساقی بده جامی که گرفتار تو باشم
شاعر : جواد حیدری
- شنبه
- ۱۲
- مرداد
- ۱۳۹۲
- ساعت
- ۵:۲۹
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
جواد حیدری
ارسال دیدگاه