باز روي سر تو ريخته اند
شعله پشت در تو ريخته اند
گريه ات را كه بهانه كردند
باز هم حمله شبانه كردند
ريسمان بسته به بازوي تو شد
جاي زخمي روي ابروي تو شد
رحمي آن خصم پليد تو نداشت
حرمت موي سفيد تو نداشت
پشت مركب تن پاكت بردند
پا برهنه روي خاكت بردند
كو عباي تو و عمامه ي تو ؟
پر ز خاك است چرا جامه ي تو ؟
اشك چشم تر تو مي ريزد
قلب اين دختر تو مي ريزد
گيسويت از چه پريشان شده است
دخترت ديده و گريان شده است
مثل جوجه تن او مي لرزد
زودتر گر بروي مي ارزد
ببريدش ولي با لشكر نه !
مي زنيدش ؟ جلوي دختر نه
پيرمرد است مراعات كنيد
احترامي حق سادات كنيد
پيرمرد است زمينش نزنيد
تازيانه به جبينش نزنيد
گرچه آتش به سرايت زده اند
با لگد بر روي پايت زده اند
گرچه بردند تو را نيمه ي شب
سر برهنه شده پشت مركب
ولي هرگز تن تو تير نخورد
به خدا جسم تو شمشير نخورد
پيكرت پهن به گودال نشد
زير پا جسم تو پامال نشد
داغ فرزند تو را پير نكرد
نيزه اي بر دهنت گير نكرد
خيزران بر لب تو بوسه نزد
به رگت زينب تو بوسه نزد
كسي از پشت سرت را نبريد
جلوي ديده ي زهرا نبريد
ناگهان ولوله و غوغا شد
به سر نعش حسين دعوا شد
يكي آمد كه عصا را ببرد
ديگري خواست عبا را ببرد
به كلاخود سرش رحم نكرد
به زره يا سپرش رحم نكرد
همه ي پيكر او غارت شد
پاي تا به سر او غارت شد
شاعر : رضا رسول زاده
- پنج شنبه
- 17
- مرداد
- 1392
- ساعت
- 12:26
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
رضا رسول زاده
ارسال دیدگاه