چه درد ها که نشسته است در زمین خوردن
به پا و دست ، به صورت ، به سر ، زمین خوردن
میان کوچه غریبی ، که میدود پی اسب
و هرچه پیر تر ، ساده تر زمین خوردن
به خاک افتادن سنت است از حیدر
رسیده ارث به او از پدر ، زمین خوردن
دوباره حرف غمش شد ، دوباره فکرم رفت
به سمت کوچه،زنی با پسر زمین خوردن
نشسته بود برای شما دعا میکرد
چرا؟ برای چه هست اینقدر زمین خوردن؟
تو را به جان عزیزت بزن، دلش دریاست
ولی ببند دهنت را که مادرش زهراست
نمیشود که تنش را تو بی امان نبری؟
نمیشود ببری و به تازیان نبری؟
به روی خاک اگر افتاد و گفت یا زهرا
نمی شود فحشی بر سر زبان نبری؟
خودش که پا دارد... سر که نیست، نیزه که نیست
ببر ، الهی که جایزه از آن نبری
فقط ملاحظه کن ، نسل سید الشهداست
به سُمّ اسب تنش را تو ناگهان نبری...
عمامه افتاده ، سر شده نمایان، وای
نَبَر که یک دم سر از اماممان نَبَری...
************************************
دو دست حیدر ، پای رقیه ، درد حسن
چه مانده از غم غربت که از جهان نبری؟
شاعر : جواد دیندار
- پنج شنبه
- 17
- مرداد
- 1392
- ساعت
- 12:28
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
جواد دیندار
ارسال دیدگاه