در جادهای آواره ماندم که نمیدانم
سمت کدامین سمت خواهد بُرد پایم را
تنهای تنها ماندهام در بین آدمها
در خود خلاصه کردهام جغرافیایم را
تو با منی، روشنتر از هر صبح میبینم
پایان شبهای سیاه ماجرایم را
من زندهام هرچند پابند زمین هستم
هرچند خط زد آسمان پروازهایم را
پیراهنی تاریک پوشیده اگر چه مرگ
دنیای من هرگز نمیبیند عزایم را
پابستهی خاکم، ولی تا میگشایم دست
به آسمانها میرسانم هر دعایم را
روزی که هرچه کوه با من گرم تکرارست
زیباترین فریاد جاری در صدایم را
روزی که میآیی و من با شاخهای لبخند
تقدیم خواهم کرد به تو چشمهایم را
میآیی و دنیا به باور میرسد من را
وقتی به کرسی مینشانم ادعایم را
- سه شنبه
- 29
- مرداد
- 1392
- ساعت
- 6:34
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه