در ایــن دیـــار پــُـر گـنـــاه و پــُـر ملالی
هـیـئـت بـــرای مــا بـُـود راه تــعــالــی
عاجـز شدم دیـگـر از ایـن شهر مصیبت
بـــار گـنـــاهـان،قــامـتـم کــرده هلالـی
چیزی به جز بار گنه در توشه ام نیست
سوی تــو آخــر آمـدم بـــا دست خـالـی
راه تــو راگـم کــرده ام،مـهــدی زهـــرا
آقـــا نــشـــان مـن بـــده راه وصــالـی
کم پـیـش می آید که من یـاد تـو بـاشم
شاید کـه نـامت را بـَرَم،مـاهیّ وسالی
مـــاه مــحـــرّم آمـد و رویــت نـــدیـــدم
کِی می دهی بــر دیـدن رویـت مجالی؟
دارم امیـدِ ایـن کـه جُــرمم را بـبـخشی
بـا (یـا حسین) و قطره ی اشک زلالـی
وقتـی کـه در هیئت بَــرَم نــام ابـالفضل
حس می کنم بـوی تـو را در این حوالی
از غصّـه هـای جـدّ مـظـلـوم و غــریـبـت
هر روز و شب گریـانی و افسرده حـالی
- چهارشنبه
- 30
- مرداد
- 1392
- ساعت
- 14:29
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه