شوق ماندن دگر از چشم کبوتر افتاد
گریه می کرد که در سجدۀ آخر افتاد
بی هوا شعله کشیدند، که بالا می رفت
بی هوا پنجه کشیدند، که با سر افتاد
چشم هایش نگران بود به گیسوی کسی
این چنین بود که تا کوچه مکرر افتاد
خوب شد پشت سرت کاسۀ آبی نشکست
یک قدم مانده به پهلوی شما، در افتاد
دود نگذاشت که چشم تو تماشا بکند
از سر دخترکی سایه ی معجر افتاد
ناگهان یاس کبود از دهنت می ریزد
نظر سنگ که بر سورۀ کوثر افتاد
باز لا یَوم کَیومک دو لبت را سوزاند
چشمت انگار به دندانه ی خنجر افتاد
نفسی تنگ شد و سینه به خس خس افتاد
گذر چکمه ای انگار به حنجر افتاد
کوچه انگار همان کوچه، همان گودال است
روضه ی مختصری خواندی و....مادر افتاد
***
شاعر : محمد معاد الهی پور
- یکشنبه
- 10
- شهریور
- 1392
- ساعت
- 4:54
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
محمد معاد الهی پور
ارسال دیدگاه