در كودكـى دستم به دست مـادرم بود
وقتى به درگاهت رضاجان مـىرسيدم
آواى هر گلدسته ات را گرم و پرشور
با گوش جـان از بيكرانها مـىشنيدم
آن روز هم چون روزهاى خوب ديگر
شور طوافت در دل من شعله ور بود
گرم و سبكبال و رها، بىتاب بىتـاب
گويى مرا شوق حريمت بال و پر بود
مادر تمام غصه ها را با تو مـىگفت
از رنج جانسوز و غم و درد نهـانش
مىشد كه نقش غم زلوح سينه اش خواند
از گـريـه آرام و اشك ديـدگـانش
همچون كبوتر شاد و بىآرام و خرسند
بر گرد بام روضـه ات پرواز كردم
تـا بيكـران آسمـانهـا نـور ديـدم
وقتى كه چشم خـويشتن را باز كردم
همچون پرنده در قفس اين جا اسيرم
دستى گشـا زائـرنـوازى كن اماما!
مگذار بىروى تو بنشينم شب و روز
نقش خـوش اعجـاز بازى كن اماما!
مهرت هميشه در سرم، عشقت به جانم
چون ريشه سرو وصنوبرپاگرفته است
تـو هـشتمين نور شب يلداى مايـى
عشق تو درجان ودل ما پاگرفته است
تا بـار ديگر روى مـاهـت را ببينم
بـا التـفاتى حاجت ما را روا كـن
بستم گـره بر پنجره، چشـم انتظارم
تا باز گردم، اين گره را نيز وا كن
شاعر : جواد جعفری
- سه شنبه
- 19
- شهریور
- 1392
- ساعت
- 5:55
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
جواد جعفری
ارسال دیدگاه